پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

خیالم راحت شده

ه دیه بهشتی من سلام هفته ی پر استرس من بالاخره داره تموم میشه این هفته هم واکسن دو ماهگی خوردی که داستانی داشتیم با شما بابایی که از اتاق رفت بیرون حالش داشت به هم می خورد از مرکز بهداشت هم که اومدیم کل روز روبابایی بغلت کرد نمی گذاشتت رو تختت تا بخوابی خلاصه که تازه خوابت برده بود که یهو از خواب با جیغ بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن ، گریه ای که هیچوقت توی این دوماهی که به دنیا اومده بودی این مدلی گریه نکرده بودی بابا داشت دیوونه می شد و حاضر نبود تو رو از خودش جدا کنه منم مثل یه مرغ سرکنده دنبال بابا از این ور اتاق به اونور خلاصه که لباساتو در آوردیم و دیدیم جای واکسنت قرمز و متورم شده سریع کمپرس یخ برات کردیم ...
28 دی 1391

خیلی غمگینم

گل مهربونم سلام خوبی؟؟؟؟ لابد از خودت می پرسی اون مامان با احساس که هفته به هفته برام می نوشت کجا رفته؟؟؟؟ از بعد از تولدت حسابی درگیرم آخه شما خیلی کوچولو هستی و به من خیلی خیلی احتیاج داری وقتی رفتیم خونه ی خودمون برنامه بر این شد که آزمایش و سونویی که خانم دکتر برات نوشته بود رو شاهرود انجام بدیم بعد از کلی سختی تو سونوی اول یه سنگ تو کلیه ات دیده شد که من و بابا حمید رو کلی شوکه کرد مگه می شد فرشته ی کوچولوی ما تو کلیه اش سنگ داشته باشه با هماهنگی با خانم دکترت قرار شد سونو رو دوباره تکرار کنیم اما یه سونوگرافی دیگه بازم سختی سونو و گریه ها و جیغ های تو که واقعا 100 سال منو پیر می کنه که متاسفانه دوباره هم ...
17 دی 1391

پانته آی من در روزهایی که گذشت

سلام همونطور که قول داده بودم تو این پست حرفی نداریم جز تماشای چند تا عکس..... می ریم که داشته باشیم از زبون خود پانته آ ....... من اینجا تازه اومدم تو اتاق مامانم انقدر جیغ زدم اون روز که نگو تازشم بابام گفته از اسکی برگشتم  آخه لپام سرخ سرخه   اینجا تقریبا دو هفته است که به دنیا اومدم مامانم باهام عروسک بازی می کنه گل سرم برام زده چند روز دیگه یک ماهم میشه من تو این عکس یغل باباجونی هستم دوست دارم باباجونی شنگولی اینجا بغل بابا حمیدم راحت خوابیدم مامان جونم مگه کاری نداری هی ازم عکس می گیری، جام راحته نمی خوام بیام بغلت!!! ( پانته آ خانمم این حالت خوابیدن تو بغل ...
8 دی 1391

اینم از اتاق دخملی من

سلام دختر ناز و خوشگلم بالاخره یه اتاق پرنسسی برات آماده کردیم دست باباجونی و مامان جونی و بابا حمید و البته خودم(مامان افسانه)درد نکنه از اونجا که به محض اینکه بتونی شناسایی کنی بخشای مختلفو دیگه به این مرتبی نیست عکساشو اینجا برات می زارم           ...
8 دی 1391

بالاخره اومدیم خونه ی خودمون اما این بار سه نفری!!!!

گل دختری سلام خوبی ناز پری من؟؟؟؟ ما بالاخره بعد از نزدیک 1 سال اومدیم خونه ی خودمون بالاخره صبر من و بابا حمید نتیجه داد و شما از بهشت اومدی پیش ما و چراغ خونه ما رو روشن کردی هنوز نمی تونم از احساس مادریم به خوبی برات بگم اما همین قدر می دونم که اگه می دونستم مزه ی مادر شدن انقدر خوبه زودتر تصمیم می گرفتم که مامان باشم اما بازم خدا رو شکر  می کنم که دختر قشنگی مثل تو رو دارم خلاصه که جمعه ی گذشته تصمیم بر این شد که برگردیم بیشتر راه رو خواب بودی اما نزدیکی های دامغان بیدار شدی و تا می تونستی گریه کردی منم یه کمی بهت شیر دادم ولی تو حسابی خسته شدی راهی رو که من با بابایی حداکثر شش ساعته میومدیم نزدیک هشت ساعت طول ...
3 دی 1391
1